بریز بخوریم

  

بخار که رفت، دایی‌قاسم گفت: «هرچه زودتر باید سمیّه رو شوهر بدم … بریز بخوریم.»

محمدآقا هم استکانش را گذاشت کنار استکان دایی‌قاسم و گفت:«منم»

ناصر بطری آبمعدنی را برداشت و استکان‌ها را کشید ‌سَمت خودش، بطری را خم کرد و دوباره استکان دایی‌قاسم و محمدآقا را پُر کرد و در بطری را بست.

دایی‌قاسم حسابی زل زده بود به استکانها. استکانها که پُر شد، دایی با انگشت اجازه‌اش به داش‌غلام که توی حال و هوای خودش بود اشاره کرد و به ناصر گوشه‌ی چشمی نشان داد که یعنی استکان او را هم پر کن، بعد دهانش را از هوا پُر کرد، بازوهایش را که لب حوض گذاشته بود سُر داد، دهانش را بست، بدنش را جمع کرد و مثل لاکپشت رفت زیر آب. چند ثانیه‌ای زیر آب ماند و بعد پاها و دستهایش را بازکرد و کش و قوس آمد و قَد کشید تا سرش دوباره از آب بیرون آمد. بعد همانطور توی آب ایستاد، مکثی کرد، آب بینی‌اش را گرفت واز نفس افتاده گفت: «نباید کاری که با صدیقه و زینب کردم رو با سمیّه‌‌ام بکنم، می‌خوام زود شوهرش بدم بره،» و بعد استکان را برداشت و چشم در چشم بقیه شد و گفت:‌ «سلامتی» و استکان را سرکشید؛ چهره‌اش را در هم کشید، کمی مکث کرد، چشمهایش را بازکرد، سرش را انداخت پایین و استکان را گذاشت روی زمین و هُل داد به سمت ناصر و گفت: « پُرش کن»

حوضچه‌ی آب‌سرد سونا گود بود و تَنگ. توی استخر کسی نبود. صبحِ به آن زودی در اواخر فصل پاییز و توی هوای به آن سردی هیچکس به استخر نمی‌آمد جز محمدآقا، داش‌غلام و دایی‌قاسم. همه جا ساکت بود. کسی که مسؤل استخر بود انگار توی سونا خوابش برده بود و از بیرون محوطه‌ی استخر صدای دوش آب شنیده می‌شد.

محمدآقا و داش‌غلام با دایی‌قاسم هر سه تَنگ هم توی حوضچه‌ راست ایستاده بودند، بازوهایشان را گذاشته بودند لبه‌ی استخر و لَم داده بودند به دیواره‌ی حوضچه و کله‌های کچل و نوک سینه‌‌ی هر سه‌‌ نفرشان قرمز شده بود و از سَر هایشان بخار بلند می‌شد و انگار نه انگار که در آب به این سردی سیخ ایستاده بودند و سِک عرق می‌خوردند.

توی آب زلال حوضچه، قد دایی‌قاسم کوتاه به نظر می‌رسید و شکمش بزرگتر. موهای بدنش توی آب شناور و آب تا بالای سینه‌هایشان آمده بود و آن بخش از بدنشان که زیر آب بود حسابی سفید شده بود. انگار که هر سه مُرده باشد.

آنها از خیلی سال پیش همکار و همسایه بودند، هرسه توی یکسال وارد کارخانه‌ی ذوب آهن شده بودند و بیست و پنج سال توی کوره کار کرده بودند و حالا چند سالی می‌شد که بازنشست شده بودند. محمدآقا، داش‌غلام و دایی‌قاسم پنجشنبه‌ها هر سه، سَر ساعت پنج‌ونیم صبح می‌آمدند سرِکوچه تا به استخر بروند و در حوضچه‌ی آب‌سرد سونا بایستند و عرق بخورند. زمستان و تابستان هم نداشت. صبح ها زودتر توی اولین نوبت می‌آمدند تا هیچکس توی استخر نباشد.

آن روز دایی‌قاسم ناصر را هنگام برگشتن از پادگان توی لباس نظام دیده بود و اورا همانطوری با ساک و پوتین و لباس و کلاه سربازی صبح به این زودی آورده بود به استخر. ناصر نه ماه خدمت بود و اگر نه ماه دیگر هم خدمت می‌کرد خدمت تمام بود.

محمدآقا پرسید: «چند ماه خدمتی ناصر آقا؟»

ناصر گفت: «نه ماهش مونده»

محمدآقا گفت: «ایشالله زودتر بارت رو زمین بذاری»

دایی‌قاسم خندید و گفت: «زمستونش سخته، بقیه اش می‌افته تو خُنکی بهار و تابستونم ایشالله پایان خدمت»

ناصر اینبار بعد از نود روز خدمتِ پِی‌درپی یک‌ هفته مرخصی گرفته بود و چون پادگانش تهران بود به شهرشان نرفته بود و یکراست آمده بود خانه‌ی دایی‌قاسمش تا بیشتر نزدیک لیلا باشد.

دایی‌قاسم گفت: «نظرت چیه؟»

ناصر گفت: «در مورد چی؟»

دایی‌قاسم گفت: «سمیّه…می‌خوام زودتر بدمش بره»

ناصر گفت: «بچّه‌س که دایی… تازه دوم دبیرستانه…»

دایی‌قاسم گوشه‌ی چشمهایش را تنگ کرد و و لبهایش را کشید و نگاهی به داش‌غلام کرد و سعی کرد لبخند بزند. داش‌غلام چشمهایش می‌رفت، پیدا بود که عرق را ناشتا خورده و معده‌اش می‌سوزد. مَست بود و مستی‌اش چنان بود که در آب به آن سردی عرق بر پیشانی و لب بالایش نشسته بود و توی آب زلال پاهایش بیشتر از آنچه که بود پرانتزی به نظر می‌رسید.

دایی نگاهش را خیلی آرام و با سری سنگین از غلام کشید به سمت محمدآقا. محمدآقا اما پیدا بود که هنوز آنطوری که باید داغ نشده. هنوز جا داشت. بازوهای ورزیده‌اش را گذاشته بود لبه‌ی حوضچه و تنش را آویزان کرده بود به دستها و سرش را رو به سقف بخار آلود استخر گرفته بود و با پشمهای روی سینه اش وَر می‌رفت.

هر بار که در سونای بُخار باز و بسته می‌شد حوضچه و حوالی آن در بخار مه واری فرو می‌رفت، انگار که توی اَبرها بودند و بعد از چند ثانیه همه چیز دوباره واضح می‌شد.

دایی‌قاسم گفت: «سربازیت کی تموم می‌شه ناصر؟»

ناصر که لخُت و با بدنی خشک و بدون مایو با شورت حمّام، کنار حوضچه چهارزانو نشسته بود جواب داد: «دایی اگه اذیّت نکنن هشت نه ماه دیگه…»

دایی لُپ هایش را به داخل کشید و آب دهانش را قورت داد و گفت: «می‌خوای سمیّه رو بدمش به تو…؟» و بعد ته استکان را خیلی کـُند کشید روی زمین و گفت: «بریز بخور»

ناصر که قرمز شده بود از بطری آب معدنی، داخل استکان دایی‌قاسم را پُر کرد و گفت: «با اجازه»

داش‌غلام داشت می‌گفت «نوش» که ناصر استکان را سر کشید.

دایی گفت: «سروگوشش می‌جمبه…»

ناصر با کام تلخ گفت: «آخه دایی بچه‌س هنوز… بعدشم سمیّه…»

دایی حرف ناصر را قطع کرد و گفت: «آره، ولی نمی‌خوام اشتباهی که سر صدیقه و زینب کردم سر سمیّه ام دربیارم. اون موقع قدیم بود، دختر هرچی می‌موند قیمتش می‌رفت بالا اما الان نه… یکی دوبار دیدم سروگوشش می‌جمبه. یکی دوبار با یکی دونفر دیدمش. من پیش خودم مشکلی ندارم، اما اینطوری‌ام درست نیست…نمی‌خوام این دست اون دست بشه… دختر عین این چیزیه که داریم می‌خوریم، حواست بهش نباشه پریده!»

ناصر حواسش پَرتِ سینه‌ی چپ داش‌غلام بود که با تیغ حسابی سفید شده بود تا خالکوبی روی سینه‌اش‌ تمام دیده شود. نقش خالکوبی زنی بود که زیر یک درخت لَم داده بود و با دستی پستان‌هایش را پوشانده بود و با دست دیگرش جامی را گرفته بود و توی جام نگاه می‌کرد و به عکسش که افتاده بود توی جام لبخند می‌زند و با هر دم و بازدم داش‌غلام هیکل زن انگار دور و نزدیک می‌شد. ناصر سعی می‌کرد که لیلا را مجسّم کند…

دایی گفت: «با تو ام ناصر خوابی؟»

ناصر نگاهی کرد گفت: «آخه دایی…»

دایی گفت: «آخه دایی نداره دایی… زندگی همینه… مگه غیر اینه؟ هستی یا نه؟»

ناصر دلش سیگار خواست. استکان دایی و محمدآقا و داش‌غلام را پُر کرد و بعد استکان هر کس را از همان راهی که آمده بودند دوباره سُر داد سمت خودشان و بعد به بطری نگاه کرد که تقریباً خالی بود. همه جا ساکت بود. ناصر به استخر نگاه کرد که آبی آبی بود و آبش صافِ صاف و از طرفی یاد حرف‌های سمیّه افتاده بود که می‌گفت کسی را دوست دارد و از طرفی یاد لیلا که پشت تلفن یا توی نامه‌هایش می‌گفت که «ناصر، من غیر از تو به هیچکس دیگه فکر نمی‌کنم». صدای لیلا توی ذهن ناصر پیچیده بود که کسی شیرجه زد توی استخر.

دایی که انگار چرتش پاره شده باشد گفت: «نه اینکه خیال کنی سمیّه رو از سر راه آوردم… نه… تو هم بچّه‌ی خوبی هستی؛ مثل داوود و اسماعیل و حمزه می‌مونی برای من… حمزه رو که می‌دونی چقدر دوسش دارم؟»

ناصر جواب داد: «آره دایی… ولی آخه دایی من…»

دایی پرسید: «تو چی؟ نکنه از سمیّه خوشت نمی‌آد ها… محمدآقا ؟»

محمدآقا داغِ داغ بود. سرش را به زور بلند کرد… سینه‌هایش را از هوا پر کرد و گفت: «جونم قاسم آقا؟»

دایی گفت: «ممد آقا چند بار برای کاظمت آمدی خواستگاری سمیّه؟»

محمدآقا بی تعادل گفت: «بله… چندبار آمدم؟»

دایی گفت : «هر بار که آمدی صحبت کنی نگفتم که سمیّه رو می‌خوام بدمش به راحله… به ناصر پسر راحله…»

محمدآقا: «خیلی»

دایی گفت: «ببین… سمیّه خواستگار کم نداره… نمونش کاظم ممد آقا اینا… همه می‌دونن که سمیّه رو من گذاشتم برای تو. وقتی که بچه بودی یه بار خواب دیدم که دارن خطبه‌ی عقد تو و سمّیه رو می‌خونن»

ناصر گفت: «اینا رو برای چی به‌من می‌گی دایی؟»

دایی جواب داد: «اینارو می‌گم که فکر و خیال نکنی من دارم تو مَستی دخترم رو می‌دم و میرم!»

ناصر گفت : «آخه دایی من زن نمی خوام که تازه…»

دایی گفت: «مبارکه… بریز بخوریم»

داش‌غلام تنها به همین یک جمله واکنش نشان می‌داد: بریز بخوریم؛ چشمانش باز می‌شد و استکانش را روی سنگ‌فرش استخر می‌کشید به سمت ناصر، که ناصر پُرش کند.

دایی رو به ناصر کرد و گفت: «آب گرم شده می‌خوایم بریم… تو نمی‌خوای بری تو استخر»

ناصر گفت: «چرا، شما برین منم می‌رم»

ساعت هفت‌ونیم شده بود. آفتاب از پنجره‌های بالایی استخر به داخل می‌تابید. ناصر به لیلا فکر می‌کرد که امروز اورا بعد از نه ماه می‌خواست ببیند و به سمیّه که می‌خواست یک‌هفته خانه‌ آنها بماند.

بطری خالی شده بود، صدای دوش‌های بیرون محوطه‌ی استخر بیشتر شده بود. صدای افراد کم سن‌وسالی از توی محوطه‌ی خارج از استخر به‌گوش می‌رسید. دایی‌قاسم، محمدآقا و داش غلام حسابی توی حال خودشان بودند. در سونا باز شد، کسی که مسؤل استخر بود با بدنی خیس از توی سونا بیرون آمد، بخار مه‌واری همه جا را گرفت.

 

[پایان]

شهریور 1394