مسافر وسطی
ماشین در راه مىرفت. زنى تنها جلو نشسته بود و سه مرد روی صندلی عقب تنگ هم نشسته بودند و هیچیک از دو مسافر مرد ماشین و رانندهی آن نمیدانستند که زنى که روى صندلى جلو نشسته همسر سابق مردى است که روی صندلی عقب میانشان خوابیده است.
مسیر دراز بود و هوا گرم. مگر جاهایى که جاده سر پایین مىشد و ماشین سرعت میگرفت و راننده شیشهی ماشین را پایین مىکشید و لچکی را باز میکرد تا باد گرم به کمک خیسی عرق مسافران هوا را کمی قابل تحمل کند.
از جایى که راه افتاده بودند تا به اینجا که رسیده بودند سه چهار ساعتى راه طی شده بود. مسافرى که بین دو مسافر دیگر عقبی خوابیده بود اول نفهمیده بود زنى که روی صندلى جلو نشسته، صدیقه همسر سابقش است اما وقتى که نیمساعتى از راه گذشته بود و صدیقه خودش را بر صندلى جلوی ماشین راحت حس کرده بود چادر افتاده بر شانه هایش را دیگر بر سر نکشیده بود و مرد زیر چشمی از روى طرح روسرى زن فهمیده بود که زن سابقش روى صندلى جلو نشسته است.
مرد وسطی همینطور که تکیه داده بود چشم بسته با خودش فکر کرد حتما کرایهی دونفر را یکجا داده که تنها جلو نشسته و بعد بدون اینکه به روى خودش بیاورد بیشتر بهفکر فرو رفت و به یاد آورد آن روزى را که روسرى را براى زنش خریده بود. درتاریکی فکرش را عمیق کرده بود و در آن غرق شده بود و در همان لحظه درست همان روزی را به یاد آورد که اصلا ًفکرش را هم نمىکرد. به یاد آورد آن روز خزان در آبانماه را که براى تولد عشقش این روسری که الان جلوی چشمش روی سر زن سابقش بود را از میان صد مدل روسرى مغازههاى میدان ولیعصر انتخاب کرده بود. و دلش خواست که باز بیشتر آن روز را بیاد آورد، آن روزى که روسرى بدست از توى بولوار پیاده راه افتاده بود به سمت پارک تا همسر آیندهاش را آنجا ببیند.
راننده رادیو را روشن کرده بود و صدای آن را بیش از حد زیاد کرده بود تا صداى رادیو را از میان صدای باد گرم و هام جاده بشنود و هروقت ماشین از کنار کوهى یا تپهای و درّهاى مىگذشت رادیو خِرخِری مىکرد و چون بلندگوها روی طاقچهی عقب ماشین بودند بیشتر روى اعصاب مسافرهاى صندلى عقب مىرفت تا دیگران. راننده موج رادیو را عوض کرد و در موجى دیگر مجری رادیو صحبت از گمانهزنی ها برای پایان جنگ ایران و عراق مىکرد. راننده کمى گوش کرد و بعد کاست را با دست هُل داد توى پخش ماشین.
مرد چشم بسته غرق در افکارش توى پارک بود و چون طبق معمول بیشتر از نیمساعت زودتر رسیده بود، نشسته بود روى نیمکت فلزى و به کلاغها نگاه مىکرد و فکر مىکرد به زندگى آیندهاش با عشقش و بعد برای چندمین بار روسری را از توى کیسهی پلاستیکیاش درآورد و نگاهش کرد و باز دوباره تایش کرد و گذاشت توى کیسه پلاستیکی تا صدیقه برسد و کادوى تولدش را بگیرد.
ماشین کمتر از چند دقیقه بود که کنار یک قهوه خانه ایستاده بود. مرد وسطى که حالا تنها بر صندلی عقب تکیه داده بود از خواب بیدار شد، تنش نمناک از عرق بود و حسابى کلافه شده بود از اینکه خوابش برده بود و کلافه تر از اینکه باید کاری میکرد تا نگذارد صدیقه او را ببیند. اول با خودش فکر کرد که آیا صدیقه هنگام خروج از ماشین او را دیده است که روی صندلی عقب خوابیده است و بعد فکر کرد که نه، صدیقه اهل سَرَک کشیدن نبود. از آن زنهایی نبود که چشمش را به هر جایی بیاندازد. بعد تصمیم گرفت که او هم از ماشین پیاده شود. قلبش شروع کرد به تند زدن، مثل وقتی که برای اولین بار جرات کرده بود صدیقه را از نزدیک و بیواسطه ببیند، اما تا آمد که تصمیم نهایى را بین نشسته بودن و پیادهشدن بگیرد دید که دو مرد و راننده به سمت ماشین مىآیند. حتما ًصدیقه هم چند لحظه بعد مىرسید.
دوباره تصمیم گرفت خودش را بهخواب بزند و بعد براى اینکه شناخته نشود دستمالی که همراهش بود را از توى جیب کناری کتاش که روی پایش انداخته بود درآورد و کشید روی صورت و چانهاش که انگار من اصلا ًبیدار نشدهام.خودش را مثل کبکی که سر در برف کرده بود میدید.
مردها سوار شدند، مرد سمت چپى آخر از همه سوار شد و در را کوبید بههم و ماشین دوباره روشن شد. مرد سمت راستى گفت: این زنه گفت الان میاد… راننده پرسید شما باهم هستید؟ مرد سمت راستى گفت نه و بعد ادامه داد: اگه با من بود که میآوردمش پیش خودم. بعد راننده دوباره پرسید شما چی؟ اینبار مرد سمت چپی گفت:نه…به نظر میاد تنها باشن، این دوستمون هم که خوابن… مرد سمت راستى گفت: اومد… راننده گفت: زن خوشگلیه و بعد مسافر سمت چپی خندید.
مردی که خودش را بهخواب زده بود گوشش را تیز کرده بود و از پشت دستمال چشمهایش دو دو مىزد تا ببیند که صدیقه کی سوار ماشین میشود. و بعد مرد توى خیالات خودش به زیبایی صدیقه فکر کرد، و روزى را بیاد آورد که صدیقه براى اولین بار ازش پرسیده بود که: ذبیح من خوشگلم یا نه؟
مرد وسطى همینطور که خودش را به خواب زده بود خواب بهخواب رفته بود و حتى خواب صدیقه را دیده بود که سر لخت کنار جاده در یک کافهى بین راه ایستاده و مسافر سمت راستى برایش سون آپ و سمت چپى برایش کانادادرای و راننده برایش نوشابه پپسی خریده و هر سه مرد خوش و خندان شستهای دست هایشان را گذاشتهاند دم شیشهی نوشابهها و آنهارا تکان مىدهند تا گاز نوشابهها را برای صدیقه بگیرند. مرد هنگام ریختن گاز نوشابه از سر شیشه نوشابهها از خواب پرید.
ماشین همینطور جادهى کفى را مثل کسی که طنابی را گرفته بود مىرفت. مرد حسابی تشنهاش بود و کامش از خوابی که دیده بود گس شده بود و همچنان که به بخت خودش فحش میداد پیش خودش فکر کرد که بد نیست که بعد از دوسال و نیمی که از جدایى شان میگذرد، اگر که ماشین توى یک کافهی سر راهى دیگر نگهداشت پیاده شود و به صدیقه سلام کند و شاید صدیقه هم جوابی بدهد و این هم مسیر شدن را به فال نیک بگیرند و باز دوباره اگر عشقى مانده بود و کسی میانشان نبود برگردند سر زندگیشان و خدا را چهدیدی شاید هم صدیقه جایش را با یکی از مسافران کناری او عوض کند و الباقى راه بیاید کنار شوهر سابقش بنشیند..
مرد توى همین عوالم و افکار بود که حس کرد شلوارش دارد برایش تنگ میشود. باید منتظر میشد تا یکی از مسافران دوباره شاشش بگیرد تا شاید در جایی ماشین دوباره نگه دارد. بعد از آن منتظر شد تا ماشین در دست اندازى بیفتد تا خودش، خودش را از خواب بپراند و تا به وجود آمدن آن فرصت چشم بسته، باز به یاد آورد روز اولى که جرات کرد دستش را بیندازد روى شانههاى صدیقه، روی کتفهایش و بعد زیر چشمى از زیر دستمالى که حالا نیمی از آن از صورتش افتاده بود به شانه هاى صدیقه نگاه کرد و بعد سعى کرد شانههاى صدیقه را بدون چادر و روسرى و مانتو تصور کند و مرد اصلا ً به یاد نداشت که دستمالی که روی صورتش انداخته همان دستمالی است که روزی صدیقه برایش دوخته بود.
دو مسافر دیگر صندلی عقب خوابیده بودند. راننده انگار که فهمیده بود مسافر وسطی صندلی عقب اش دارد او و سرنشین زن جلویی را میپاید، پس با لحن خاصی گفت: این دوستمون که وسط خوابیده انگار خیلى خسته است، از وقتی که راه افتادیم خوابیده… نمرده باشن یه وخ!
و بعد ماشین افتاد توی دست انداز و مرد وسطی خودش را به بیداری زد و گردن کشید و به گوشهى چشمهایش چین انداخت و توى آینهى جلویی با راننده چشم تو چشم شد که انگار من خواب بودم و اینجا کجاست و چقدر تا به مقصد مانده…
راننده گفت: مونده حالا، بخواب…راحت باش…
مرد وسطی که هنوز درگیر آن بود که نقش یک خواب زده را درست بازی کند، از پشت به کنار رخ زن نگاه کرد و دید که گونههای زن طوری کشیده شده که انگار از حرف راننده لبخند بزرگی زده است و بعد دید که راننده از توى مشتش تخمهای را انداخت توى دهنش و بعد مشتش را باز کرد و برد سمت صدیقه، انگار به صدیقه از تخمههاى تو دستش تعارف کند.
مرد دوباره چشمهایش را بست و نخواست ببیند که صدیقه از دست راننده تخمه بر میدارد یا که نه و دوباره باز به یاد آورد روز اولى را که با صدیقه به سینما رفته بود. و تخمه شکستن هایشان را و برداشتن تخمه از دستش توسط صدیقه را و تخمه مغز کردن های صدیقه برای خودش را… و بعد پیش خودش فکر کرد که صدیقه چاق شده است؟ آیا هنوزهم بغلش را پر مىکند؟ سینه هایش چه؟ هنوز همان شکلى است؟ پاهایش؟ توی این حدود سه سال موى سفید پیدا کرده است؟ اصلا ًتوى این مدت با کسی بوده است؟
و بعد باز به یاد آورد سفر ماه عسلى که با صدیقه به مشهد رفته بود و براى اولین بار با صدیقه خوابیده بود و صدیقه به او گفته بود که احساس مىکند که گناه کردهاند چراکه این کار را نباید در مشهد و در مسافرخانهای که پنجرهاش رو به حرم باز میشود میکردند. و باز بیاد آورد فرداى همان شبی که توی ماشین در راه برگشت صدیقه خودش از مرد خواسته بوده که صبحی که به شهرشان رسیدند شبش دوباره باهم باشند… داشت اینها را به یاد میآورد که زن حسابى خندید و راننده تکانى به خودش داد و زنگ صداى خندهى صدیقه و راننده توى گوشش پیچید و مرد باز دوباره خودش را بخواب زد و پیش خودش فکر میکرد که اگر جلوتر جایی ماشین برای قضای حاجت کسی نگهداشت به سمت صدیقه برود و از او بپرسد که به کجا میرود و ببیند که آیا صدیقه تغییری کرده است یا نه.
[پایان]
تیرماه 1394