مهمانهای پسرخالهی من
سلام… دیروز که مامانم داشته اتاق من رو جارو میکرده دیده که یهچیزِ سیاهی افتاده پشت کامپیوتر. آورد نشونم داد گفت، «ببین این چیه؟ نندازم دور بعداً بگی چیز مهمی بوده و چرا انداختی دور.» گرفتم ازش میبینم یه رَمِ دوربین ِکه افتاده بوده پشت میزِ کامپیوتر. اولش هرچی فکر کردم یادم نیومد که این رم دوربین مال کی بوده، دوربین خودمم از این رَم بزرگها میخوره… خلاصه رَمه رو زدم تو کامپیوتر ببینم چی توشه که دیدم عکساى اون دوتا دوست خارجیهت بود که پارسال فرستادیشون اینجا خونهى ما، عکساى اونا بود.
بعد یادم اومد که از کامپیوتر من یکبار استفاده کردن برای چک کردن عکسهاشون، که عکسهاشون رو بریزن تو فِلَش که نگو یادشون رفته رَم مونده اینجا. یا شایدم دست خودشون خورده رَم افتاده پشت میز کامپیوتر من. از من نپرس که چرا توی این مدت چیزی برات میل نکردم، یا پای عکسات لایک نذاشتم یا هرچی، چون بعد از رفتن اون دوستات یه کم از دستت دلخور بودم، اما دیروز که این مِموری پیدا شد با خودم گفتم که بهت بگم که اگه با دوستات هنوز رابطه داری بگی که مِموریشون و عکسای ایرانشون و یکسری از عکسهای شخصیشون رو که توی یونان و ترکیه انداختن توی فلش مِموری اینجا تو دست منه. صحیح و سالم.
اما دلخوریم از تو این بود که تو مگه از وضعیت خانوادگی ما خبر نداری پسر خاله جان… اُلاغ! تو مگه از دست خُشکهمغز بازیهای بابات فرار نکردی نرفتی کانادا؟ تاحالا شده یکبار از خودت بپرسی که چرا بستنت زیر کامیون؟ یه بار به خودت گفتی اون ماجرای جمع شدن آب توی قایقتون وسط دریا برای چی بوده؟ مگه نگفتی بیست و چهارساعت تو ماشین حمل گوشت بودی با سردخونهی روشن که از مرز نمیدونم کجا رد بشی؟ مگه نگفتی توی جنگل، کُردهایی که همسفرت بودن باهم دعواشون شد و زدن همدیگه رو کشتن و تو از ترس خایههات چسبیده بوده زیر یقهت… یه بار از خودت پرسیدی؟
حالا بعد سه سال از گم شدن گورت برای من مهمون میفرستی؟ اصلاً با خودت فکر نکردی که این دخترهی ویتنامی با دوست پسر خَرمایهى خَر معاملهی شصت سالهاش رو من چیکار کنم؟ کجای دلم بذارمشون؟ بعدشم نباید زنگ بزنی بعد یکسال یه تشکر خشک و خالی کنی؟ بگی اینا چی شدن؟ مُردن؟ زندهن… من بهخدا توی این یه سال وی.پی.ان نداشتم که یه چیزی برایت بنویسم… امروزم این رَم رو دیدم اومدم تو فیسبوکت دیدم عکسهای ناجورگذاشتی، حرصی شدم گفتم بذار براش بنویسم که من با چه بدبختیای دوستات رو نگه داشتم و چه بلاهایی که سرم نیومد… میخوای یکی از این عکسات رو بِـبرَم بدم به بابات؟ خوب میدونی که از زیر سنگم شده پیدات میکنه پدرت رو درمیآره…
حالا اون دوتا دوستت میگم ایرانی نیستن شعور ندارن، تو چی؟ تو ام شعور نداری؟ مگر نه که هنر نزد ایرانیان است و بس… تو مگه نمیگفتی آریایی هستی؟ حالا اینها به کنار، تو مگه بابای من که شوهرخالهی تو میشه و خالهت که مادر من میشه رو نمیشناسی؟ تو اون باری که به من زنگ زدی گفتی دوتا از دوستات دارن یه هفته ــ ده روز میان ایران، یه چند روزم میان اینجا، اون چند روزم هوای اینارو داشته باش… اون روز که گفتم باشه من فکر کردم منظورت اینه که مثلاً ببرمشون شاهعبدالعظیم، ببرمشون بازار… اما تو نگفتی میان خونه… گفتی؟ به خدا اگه گفته باشی… بعدشم برای چی نگفتی یکی شون زنه؟ بعد حالا این به کنار، برای چی نگفتی اینا دوست پسر دوست دخترن؟ چرا نگفتی زن و شوهر نیستن، چرا یه ندا به من ندادی که من گوشی دستم باشه؟
اینهم به کنار، برای چی نگفتی که اینا با موتور اومدن؟ من الان دوساله نامزد دارم، نامزدم از اون طرف سفره بهمن میگه عزیزم خورشت رو بده بابام چشغره میره به من که زنت رو جمع کن… قاشقش رو میکوبه تو بشقاب، آب رو هُرت میکشه… حالا رفتی کانادا جاگیرپاگیر شدی فکر کردی تهرون شده لاس وگاس؟ یارو از اونور دنیا با موتور اومده…نصفه شب دیدم تلفن زنگ میزنه..با خودم گفتم حالا شب رسیدن خستهن، میخوابن صبح میبرمشون یه جایی جاشون میدم… بابام پا شده شر کرده فحش خارمادر که اینا کی هستن؟ چیمیخوان نصفه شبی؟ چرا اینطوریاند؟ به اسمت قسم انقد عصبی شد دندونش از دهنش افتاد بیرون… سَر، صدا… برگشتم گفتم اینا یه پدر دختر خارجیان دوستای تو هستن چند شب اینجا مهمون ما هستن؟ بخدا اگه یادش ننداخته بودم که مهمون حبیب خداست آبرو ریزیای میکرد که بیا و ببین. میشناسیش دیگه…یه سور به بابات زده.
فرستادمشون یواشکی اتاق بالا، دوساعت براشون جا انداختم، پارچ آب آوردم، در توالت بالا رو با هزار زحمت باز کردم خرت و پرتها رو از توالت گذاشتم بیرون که اینا بلند نشن نصفه شبی واسه قضای حاجت برن دستشویی پایین… صبح ساعت هفت پاشدم دیدم صدای شُرشُر آب از تو حیاط میآد… خدایا وسط تابستون بارون نمیآد که… پاشدم دیدم دختره با شورت و کرست، مَرده ام با شورتک جین وسط حیاط شیر آب رو باز کردن دارن موتور میشورن… یعنی تا پا نشدم نرفتم پایین فکر کردم دارم خواب میبینم… یعنی شانس آوردیم که بابام اون شب بعد نماز صبش خوابش نبرده بود و خالهت بهش قرص خواب داده بود و الا هم دختره رو هم دوست پسر شصت سالهش و هم تو رو هم من و باهم جِر میداد… پا شدم رفتم پلیز پلیز یه چیز تن دختره کردم شَر نشه فقط. چرا به من نگفتی؟
خیس خیسکی آوردمشون بالا نشستم به زور دیکشنری یه ساعت باهاشون حرف زدم که بابا خونه ما این مدلیه… حزب اللهیه. نمیفهمیدن که… سنتّی تو کتشون نمیرفت… تا اینکه برگشتم گفتم داعش… تازه دوزاریشون افتاد که من چیمیخوام بگم. نگهشون داشتم بالا تا بابام از خونه رفته بیرون… خداوکیلی همون روز شبش باز شَر شد و گرنه من آدمی نیستم که کسی رو بردارم ببرم هتل… بابام کشیده منرو کنار که اینا مگه پدر و دختر نیستن؟ میگم چرا. بعد بر میگرده میگه از کی تاحالا پدر دستش رو میکنه تو سینههای دخترش. من اون لحظه خونه نبودم… مامانم میگه میخواسته سَر مَرده رو گوش تا گوش ببره… شانسی لیلا رسیده به بابام فهمونده اینا نامزدن، بابامم هم من رو انداخت بیرون از خونه هم اونارو هم موتور رو… یه چَک هم زده گوش لیلا.
ظهرهمان روز بود که مموری رو زده بودند به کامپیوتر… خب این انصافه؟ حالا لابد توی توی اون بگیر و ببند مموری از دستشون افتاده. من شبی سیصد هزارتومن پول هتل دادم واسه اینا، که آبروی تویِ عَن جلوی اینا نره که این یارو بهت یه کاری اونجا بده توی شرکتش که تو نیفتی به تن فروشی تو غربت… حالا تو نباید یه زنگ بزنی برای تشکر؟ هشت تا سیصد هزارتومن رو ببین چقدر میشه؟ کل پس اندازم بود… اونوقت توی اُزگـَل یه زنگ نزدی یه تشکر خشک و خالی کنی…
***
پسرخاله جان. نامهای که برایم فرستادی را خواندم و اولاً باید بگویم که خوشا آن روزها… بخدا شرمندهام و من اصلاً خبر از اینکه در آن یک هفته چه به تو گذشته بود نداشتم و چون مسافرهای من بعد از سفر به کّل دنیا با موتورسایکلت، که هدیه تولد پیرمرد به دوست دخترش بود در صد کیلومتری نهایی شهری که ما در آن زندگی میکردیم تصادف سختی کردند و دختر جادرجا و دوست پسرش بعد از هجده روز کُـما و خرج هزینهای حدود ٢٠٠ هزاردلار کانادا میمیرند.
من فکر میکردم بعد از اینکه آنها در سفرشان میآیند پیش تو و بر میگردند اینجا یک کار خوبی به من میدهند در اِزای زحمات تو… کار خدا را میبینی پسرخاله؟ کل دنیا را با موتور بچرخی بعد توی راه برگشت نزدیک خانهات بمیری. بخاطر همین ماجرا بود که خبری ازت نگرفتم. انقدر در شوک بودم که اصلاً یادم رفته بود که بهشما زنگ بزنم و ببینم ماجرا از چه قراری بوده است، و از شما خبر بگیرم. بعدشم من فکر کردم که متوجه منظورم شدهای. لابد وقتی توی فیسبوک اَدشان کردی و کانفیرمت نکردهاند هم حسابی فحششان دادی اما بیچارهها هر دو مُردند و با شش ملیون دلار مادیات الان معلوم نیست که خاکسترشان در کدامیک از اقیانوسهای موجود محلول است.
بههرحال… اما در رابطه با مسالهی رَم دوربین باید بگویم که لطفاً هرچه سریع تر رَم دوربین را برایم دی.ایچ.ال کن، من خودم دوبرابر هزینهی پست را برایت هرچه بخواهی از اینجا میخرم و پست میکنم. برای خودت یا نامزدت که وقتی نوشتی نامزد کردهای خیلی خوشحال شدم. انشالله به پای هم پیر بشید. حالا بازهم اگر مسالهی دیگری بود مطرح کن. نکند رَم را نفرستی. بچههای پیر مرد اینجا دَربدر دنبال کسی میگردند که عکسهایی از آنها داشته باشد. رَم مهم نیست. عکسها را برایم میل کن یا همینجا آپلود کن که بردارمشان.
ماجرای پول هتل هم حسابی شرمندهام کرد اما چه فایده… لابد خودت خیلی تعارف کردهای و الّا آنها آدمهایی نبودند که بگذارند کسی پول هتلشان را حساب کند. ضمناً یکی دوتا از دوستانم هستند که خیلی دلشان میخواهد ایران را ببینند همسرت را ببوس و خاله را سلام برسان. منتظر جوابت هستم.
قربانت. پسرخاله
پایان
بهمن 1394