بچه
بچّه داشت نق میزد و مادرش هر کاری میکرد تا او را ساکت کند تیرش به سنگ میخورد. بچّه خوابش بود؛ گرما چنان کلافهاش کرده بود که نمیخوابید. لاستیکیاش را باز کرده بودند تا شاید بادی به پاهایش بخورد و خنک شود و خوابش ببرد. بچّه، لخت توی رخت خواب آبی ِتیرهاش غلت میزد. بدن سفیدش با جای قرمزی گزیده شده توسط پشهها بیشتر توی پس زمینهی آبی تشکش به چشم میآمد. بچّه پیدرپی خودش را میخاراند و برایش خیلی جالب بود که صدای پدرش را میشنید بدون اینکه او را ببیند. پدر داد میزد و میگفت: « روشن کن… زیادش کن…کمش کن.» مادرش هم که جلوی کلیدکولر ایستاده بود کلیدها را بالا و پایین میکرد و گوشش را حسابی تیز کرده بود به صدای شوهرش و زل زده بود به بچّهاش که مبادا شاش کند و زندگیشان را به گه بکشد.
زن بیست و شش ـ هفت ساله به نظر میرسید. صورتش کشیده بود و لاغر، با بینیای تیز و استخوانی و گونه هایی برجسته و قدی متوسط ِ رو به بلند و سینههایی پُـر که از زیر لباس ِ تابستانی نسبتا ًبازش خود نمایی میکرد.
بچّه خندید. مادرش برگشت و شوهرش را که از پشت بام پایین آمده بود را دید و پرسید: « چی شد؟» شوهرش گفت : «درست نمیشه، نیم سوزه… شایدم سوخته، پُمپش نو بوده آب رو پاچونده به موتور. آبم که بپاچه به موتورِ داغ، کولر میسوزه». او همینطور که حرف میزد رکابی مشکی رنگاش را در آورد، مچاله کرد و عرق گردن و سینهاش را پاک کرد و بعد رکابی را انداخت گوشهی اتاق و بچّه را کشید سمت خودش و دراز کشید کنار بچّه. زنش که حسابی از گرمای هوا مینالید با یک پارچ آب که یخِ داخلش به بدنهی استیل پارچ میخورد از آشپزخانه بیرون آمد و سر راهش چراغ هال را خاموش کرد و پارچ آب را گذاشت بالای سرشوهرش و کنار بچّهاش عین شوهرش دراز کشید. مرد صدایش را نازک کرد و همزمان دست زِبرش را روی پوست تن لطیف بچّه کشید و از بچّهاش پرسید: «چرا نمیخوابی… گرمته؟ آره؟»
زن گفت: « آره گرممه، ناخوابی به سرم زده!» و بعد لبخندی به شوهرش زد و نگاهش را به سقف اتاق برگرداند. ساعت زنگ دار قدیمی که بالای طاقچهی هال نصب شده بود یازده بار زنگ زد.
مرد گفت: « پشت بون رو شسته بودی؟»
زن گفت: « آره… گفتم نکنه یه وقت هوس کنی بریم رو پشت بون» و بعد روی زمین نشست و موهای رنگ کردهی طلاییاش را که مثل دستهای گندم که با طناب پیچیده شده باشند را از توی کِش ِسرش آزاد کرد و بعد سرش را تکان داد و دستی توی موهایش کشید و برای چندمین بار گفت: «خیلی گرمه».
مرد گفت: «امشب موقهی پشت بون رفتنه».
زن گفت: «نه!» و بعد وقتی تعجب شوهرش را دید ادامه داد: « راستی پریشبا توران زن ِاحمد آقا دیده که پسر مریم خانم تهِ کوچهای نصف شبها میآد رو پشت بومهای محل سرک کشی واسه چش چرونی، تورانم همون موقه احمدآقا رو صدا میکنه، از ترسش… احمد آقا هم به رگ غیرتش بر میخوره و میخواسته نصف شبی شر درس کنه که…»
مرد گفت: کدوم پسرش؟
- کوچیکه
- اونکه خیلی بچّهس
- آره. کوچیکترم که بود هروقت با مریم میومد نمرهی زنونه ، حمومی میگفت که دیگه…
مرد دوباره حرف زن را قطع کرد و گفت: «بچّه که زدن نداره» و بعد بلند شد و پرسید: « پشه بندمون کجاس؟»
زن جواب داد: « لای رختخوابا.»
مرد گفت: «پاشو، پاشو جَمکن برو بالا منم الان میام.»
زن بلند شد رخت خوابها را جمع کرد، جای پشه بند را به شوهرش نشان داد و بعد بچّه را به بغل گرفت، خم شد و پارچ آب را برداشت و رفت به سمت راهپلههای پشت بام. مرد هم رختخواب به بغل رفت که برود بالای بام.
پلهها تاریک بود و زن هی قـُر میزد که : «صد دفه گفتم لامپ اینجا سوخته یه لامپ نیاوردی بندازی بهش.»
مرد گفت: «اگه میترسی بذا اول من برم.» زن خندید. مرد راهش را با رختخوابهایی که در بغل داشت باز کرد و رفت جلوتر از زنش و گفت: « اگه ده تا لامپم اینجا روشن کنی بازم پات به این آتآشغالا گیر میکنه.»
زن گفت: «اگه جرأت داری این حرفا رو جلوی ننت بزن. دعا کن آبجیت زودتر بره خونهی شوهر تا هم ما از دست اینا خلاص شیم هم ننت از دست آبجیت… در رو باز میکنی مواظب دستت باش.»
مرد دَرِ خَرپُشته را باز کرد و هر سه رفتند روی پشت بام. مرد کلید لامپ پشت بام را زد و لامپ انگار که دلش نخواهد روشن شود زور زد و روشن شد. هوا خنک و آسمان مهتابی بود. ماه قرص تمام بود. بچّه تقــّلا میکرد که از بغل مادرش پایین بیاید تا روی پشت بام خنک قدمی بزند. مرد همینطور که شروع کرده بود به عَلَم کردن پشهبند گفت: «خُنکه ها». زن که از بغل گرفتن بچّهاش خسته شده بود به طرف کولر ِسوخته که حالا عین آتشکدههای چهارطاقی شده بود رفت و بچّهاش را گذاشت روی کولر و جواب داد: «آره، جون میده واسه خوابیدن.»
مرد گفت:«بچّه رو بپّا.» زن همینطور که هوای بچّهاش را داشت ادامه داد: «کُـلّ محل خوابن… میبینی یه چراغم روشن نیست جز چراغِ بالای سقاخونهی بازارچه که همیشه روشنه» و بعد دستهایش را زد زیر بغل بچّه و بچّهرا بلند کرد و گذاشت روی کف پشت بام. مرد بدون اینکه صحبتی کند مشغول عَلَم کردن پشه بندبود. زن داشت شهر کوچکی که در آنجا زندگی میکردند را توی شب نگاه میکرد و بچّه دور تر شده بود و برای خودش پا برهنه میچرخید.
مردگفت: «بچّـه کو؟»
زن پشتش را نگاه کرد و دوید به سمت بچّه که داشت به لبهی پشت بام نزدیک میشد.
مرد گفت: «نزنیش» و بعد رختخوابهای گل درشت با گلهای پنجپر نارنجی رنگ را انداخت داخل پشه بند و بعد خودش رفت تو.
مرد از بیرون پشهبند به واسطهی لامپی که روی دیوار پشتبام روشن بود عین عروسکهای خیمهشببازی دستهایش را تکان میداد و رختخوابها را پهن میکرد و بعد از پهن کردن رختخوابها نفس زنان زنش را صدا کرد. زن اول بچّه و بعدهم خودش را کرد توی پشه بند و شروع کرد به لاستیکی کردن بچّهاش. وقتی لاستیکی تمام شد شوهرش گفت: «بذارش اینجا» و بعد با دستش تشک را کوبید تا کمی فرو رود. زن گفت: «هیس… نه بذار همینجا دم در پشهبند بخوابه، شاید خیس کنه بخوام عوضش کنم» و بعد بلند شد لباسهایش را در آورد، لخت شد و رفت کنار شوهرش دراز کشید و دستش را انداخت دور گردن شوهرش و پای سفیدش را به روی پاهای او کشید. شوهرش هم نیم غَلتی زد و صورتش را به صورت زنش چسباند.
حوالی ساعت دو بود که بچّه بیدار شد. شب تاریکتر شده بود و سکوت همهجا را گرفته بود تا اینکه بچّه زَد زیر گریه و زن را که حسابی به بدن پُر پَشم شوهرش گره خورده بود را با گریههایش بیدار کرد. زن با اینکه مَست خواب بود خودش را از زیر دست و پای شوهرش بیرون کشید و با مهارت ِ خاص ِ مادرانهای دست چپاش را فرو کرد داخل لاستیکی بچّه و در آورد و گرفت جلوی دماغش و فهمید که بچّه جایش را کثیف نکرده. بعد پشت به شوهرش کرد و چنگی به سینهی لختش زد و پستانش را گذاشت دم دهن بچّه تا شیر بخورد. بچّه انگار که منتظر باشد با ولع و استادی تمام شروع به مکیدن کرد. زن به همان حالت دوباره خوابش برد.
صدای اذان صبح زن را از خواب بیدار کرد و دید که هنوز بچّهاش در حال شیر خوردن است. زن پستانش را از دهان بچّه بیرون کشید و تعجب کرد، چراکه بچّه برخلاف عادت همیشه که گریه میکرد اینبار هیچ عکس العملی به کار مادرش نشان نداد. زن اول فکر کرد بچّهاش حین خوردن خوابیده ولی بعد با خودش فکر کرد که اگر خوابیده چرا چشمهایش باز است. زن بچّه را بالا پایین کرد و چند بار به اسم صدایش زد. انگار نه انگار. هر کاری کرد بچّهاش تکان نخورد که نخورد. صدای اذان صبح هنوز میآمد و زن ترسیده بود. انگار که بچّه مُرده باشد. به شوهرش نگاه کرد که حسابی غَرق خواب بود. اول فکر کرد نکند شوهرش هم مُرده. ترسیده بود. دستش را آهسته برد سمت شوهرش و تکانش داد. شوهرش بیدار نشد. با خودش فکر کرد نکند دارد خواب میبیند. بعد چشمهایش را بست و حسابی باز کرد و کمی بعد انقدر از ترس شوهرش را تکان داد که شوهرش بالاخره با هزار التماس بیدار شد. مرد نشست، گردن کشید و بعد با چادرشبی که کنارش مچاله شده بود پایین تنهاش را پوشاند و با صدایی گرفته پرسید: «چِت شده نصف شبی؟» زن مضطرب جواب داد: «بچّه… ببین بچّه چشه انگار مُرده».
مَرد تکانی به خودش داد و چشمهایش را مالید تا کمی باز شود و بعد چهار دست و پا به سمت بچّهاش رفت. زن رنگش پریده بود و رنگ پریدهگی چهرهاش را زیباتر نشان میداد. او از ترس گوشهی پشه بند کِز کرده بود و پاهای سفیدش را بغل کرده بود و با دستهای کشیدهاش رانهایش به سینهاش فشار میداد و زیر لب چیزهایی میگفت.
مرد بچّه را بغل گرفت و تکانی به بچّه داد و با خونسردی گفت: «چشه؟».
زن گفت: «انگار که مُرده».
مرد گفت: «انگار نه؛ مُرده.»
خونسردی مرد نه از بیخیالی بلکه از این بود که چیزی به ذهنش نمیرسید. گیج بود. زن جهید به سمت مرد و پرسید: « مُرده؟» و بعد پستانش را در دست گرفت و ادامه داد: « الان داشت از من شیر میخورد.» مرد گفت: «بچّه که کاریش نبوده شاید هزارپایی… عقربی چیزی گزیدتش». و بعد دوتایی از جا پریدند و همهجا را زیر و رو کردند تا اثری از گزندهای بیابند. هیچ چیز نبود. مرد پرسید: «از کِی داره شیر میخوره؟» زن جواب داد: «سه چار ساعتی میشه».
مرد گفت: «حتما ً خفه شده!»
زن دو زانو نشسته بود و بچهاش طاقباز جلویش افتاده بود. زن این بار دستهای کشیدهاش را طوری به روی رانهای خوش تراشش زد که تا چند ثانیه جای قرمزی دستهایش روی پوست رانها به جا ماند. و بعد انگار که چیزی به ذهنش رسیده باشد گفت: « یا صاحب زمون. برم مادرم رو صدا کنم…»
مرد گفت: «نه، کار از کار گذشته… خفه شده» و بعد دستش را گذاشت روی سینهی بچّه و تکانش داد و گفت: « ببین، مُرده… تو ام که هیچوقت حواست نیست. بچّه که سیر میشه باید خودت رو جمعوجور کنی. چند بار هم نزدیک بود با من اینکارو بکنی.»
زن از ترس لبهایش خشک شده بود و چشمهایش دو دو میزد و آماده بود تا بغضش را به جیغ و گریه تبدیل کند.
مرد با همان صدای گرفته گفت: «نکنه یه وقت جیغ و داد راه بندازی، فایدهای نداره… بیخودی محل رو بیخواب نکن. بگیر بخواب» و بعد نعش بچّه را پیچید لای چادرشبی که روی پایش بود و همانجا کنار بچّه دراز کشید.
وقتی تیغ آفتاب زد، زن و مرد که دو باره به یکدیگر پیچیده بودند و تنشان نمناک از عرق شده بود بیدار شدند و لباسهایشان را پوشیدند. زن داشت به بچّه نگاه میکرد که مَرد بچّه را بغل کرد و ایستاد و به زنش گفت: «بریم پایین». زن هنوز نشسته بود. مرد دوباره گفت:« اوی، مگه با تو نیستم… پاشو». زن بلند شد. کلافه بود. هر دو از توی پشه بند رفتند روی پشت بام. هوا گرم بود. آفتاب حسابی بالا آمده بود و همه جا را روشن کرده بود. زن نگاهش به چراغ سقاخانه افتاد که حالا خاموش بود. مرد چراغ پشت بام را خاموش کرد و از پشت بام رفتند پایین. چند لحظه بعد زن چنان جیغی کشید که صدایش اهالی محل به پشت در خانهاشان جمع کرد.
[پایان]
دیماه 1394