از سَمت دست نخورده‌ی تخت

 

 از توی آینه‌ی میز توالت راه‌راه های روی روتختی رو دنبال می‌کنم تا می‌رسم روی دیوار و بعد خیره می‌شم به عکس عروسی‌مون که درست کوبیدیم بالای تخت خوابمون. نگاه می‌کنم به خودم که افتاد‌م توی بغل اون و هر دو داریم به دوربین می‌خندیدم. نگاه می‌کنم به دنباله‌ی لباس عروسم که از توی کادر بیرون رفته و توی عکس کناری برای خودش توی هوا معلق‌ ایستاده. از اونجا خط‌های کاغذ دیواری رو دنبال می‌کنم تا می‌رسم به میز پا تختی و از اونجا باز دوباره به سمت دست نخورده‌ی تخت نگاه می‌کنم.

توی این فکرم که خورشت قرمه سبزی بپزم با لوبیا چیتی از روی کتاب آشپزی دریابندری یا زرشک پلو با مرغ و بادمجون. توی این فکرم خورشت رو نریزم توی زودپز، بریزم توی قابلمه‌ی معمولی، بعد زیر قابلمه رو تا جایی که خاموش نشه کم کنم تا نَرم نَرم همه چیز به خورد هم بره و خورشت حسابی جا بیفته.

اگه من نتونم زندگیم رو دوباره سروسامون بدم، پس فرق من با آیدا، که با شوهرش دعوا کرد و یک‌ماهه به طلاق کشید یا نسرین که شوهرش دایم المشکوک بود و نسرین نتونسته بود تو دادگاه ثابت کنه که شوهرش داره چرند می‌بافه، یا فرناز که می‌گفت شوهرش زیر سرش بلند شده و اون‌رو با یه دختره تو مانتو فروشی های هفت تیر دیده و تو فکر جداییه چیه؟ یا شادی دختر عمو جهان که هنوز عکس و فیلمای عروسی‌شون آماده نشده داره حرف از طلاق می‌زنه.

صبح باید پاشم مثل همیشه لباس بپوشم و بزنم بیرون که مثلا ًدارم می‌رم سر کار. می‌دونم که حتی اگه یکساعت دیگه‌ام بخوابم باز صبح زودتر از همیشه بیدار می‌شم. آدم وقتی نمی‌خواد بره سرکار صبح ها زودتر پا می‌شه.

توی این فکرم که آشتی رو از کجا شروع کنم و فردا رو چطور بگذرونم تا فضا رو برای آشتی آماده کنم… ماجرایی که بیشتر از هرچیز فکرم‌رو مشغول کرده اینه که چطوری سر صحبت‌ رو باز کنم. یا شایدم اون بخواد باز کنه… تو این فکرم که من واقعاً دوسش دارم و حسّم بهش تغییری کرده یا نه. خیلی دلم می‌خواد بدونم که اون چی؟ آیا حس اون به‌من تغییر کرده. آیا هنوزم دوستم داره؟ آیا هنوزم می‌تونه به من بگه هیچوقت ازت سیر نمی‌شم؟ مثل بار آخری که همین دوهفته پیش گفت.

خوابم نمی‌بره. زل زدم به پنجره. باید برای پنجره‌‌ پرده‌ی اضافه بخرم. بلند می‌شم و پشت پنجره‌ی اتاق می‌شینم و به پنجره‌ها نگاه می‌کنم. به پنجره‌ها‌ی مجتمع روبرویی‌، هیچ چراغی روشن نیست. بعد پایین رو نگاه می‌کنم. به لامپ کوچه نگاه می‌کنم، لامپی که اگه یه کم عقب تر نصب شده بود همین الان می‌تونستم پنجره رو باز کنم و دستم رو دراز کنم و لامپ رو بازکنم تا اتاق قشنگ تاریکِ تاریک بشه. به گربه هایی که روی کاپوت ماشینا نشستن نگاه می‌کنم و به دوتاشون که دارن به هم حمله‌ی شبانه می‌کنن. به این فکر می‌کنم که گربه‌ها همیشه آخرین ماشینی رو که داخل کوچه شده رو لو می‌دن.

لبام رو نزدیک شیشه‌ می‌کنم. از درز شیشه هوا می‌آد. هوای بیرون طوریه که وقتی لبام رو نزدیک شیشه‌ی پنجره می‌کنم و ”ها” می‌کنم، شیشه بخار می‌گیره. هاااا… باز دوباره نفس می‌گیرم و نفسم رو حبس می‌کنم و به سمت شیشه می‌گم هاااا. با اینکه زیر لبه‌ی پنجره شوفاژه اما من سردمه و حال اینکه بلند شم و یه لباس روی لباسم بپوشم رو ندارم.

پشت پام رو چسبوندم به رادیاتور شوفاژ. دلم می‌خواد فردا هرطور شده آشتی کنیم و باز یه شب دیگر کنار هم بخوابیم و بعد باز ادامه‌ی زندگی… و بعد باز هی همینطور ادامه‌ی زندگی.

توی این فکرم که فردا صبح زود برم خرید، مثل خانومای خانه دار، مثل مامان، مثل شیرین قرمه سبزی درست کنم. گفتم که فردا نمی‌آم سر کار. می‌خوام دستی به خونه بکشم، به خودم برسم تا اون از سر کار بیاد. به گوشیم که تو دستمه نگاه می‌کنم. اینستاگرامم رو باز می‌کنم و چندتا عکس می‌بینم. عکس زنی رو که پشت شیشه‌ی یه پنجره نشسته رو لایک می‌کنم. با انگشتم روی شیشه‌ی بخار گرفته رو یه کم پاک می‌کنم و یک عکس از کوچه می‌ندازم و می‌ذارم اونجا و زیرش می‌نویسم: پس کی صبح می‌شه؟

به این فکر می‌کنم که فردا که می‌رم دریانی سر کوچه خرید، خوش بو کننده دهان بخرم با طعم دارچین، چون اون از طعم دارچین خوشش می‌آد امـّا من نه.

قرمه سبزی، اون لباس مشکیه با بندهای زنجیری نقره‌ای، قرص دارچین… خرید چیزایی که برای آشتی لازمه… فکر همه چیز رو کردم جز اینکه چی‌کار کنم که آشتی کنیم. یعنی چی بگم و صحبت رو از کجا شروع کنم. یا چه اتفاقی بیفته که دوباره مجبور بشیم باهم حرف بزنیم. فکر می‌کنم که وقت خوردن، یا وقت آوردن یه چیزی از دستم بیفته. یا مثلا ًیک کاری کنم که بترسم و اون بیاد و … .

توی همین فکرام که بیدار می‌شه. همیشه عادت داره که نیمه‌های شب بلندشه، سیگار بکشه و باز دوباره بخوابه تا صبح که هردو بریم بیرون. سر کار.

گوشام رو تیز می‌کنم. صدای صاف کردن گلوش رو می‌شنوم و حالا هم صدای چِخ چِخ فندکش رو . تصوّر می‌کنم که الان بلند شده، سیگار به دهن و با چشمای نیمه باز و سوزان منتظر اینه که فندکش روشن شه.

نمی‌خوام بفهمه که بیدارم. گوشیم رو می‌ذارم کنار. پام رو از رو رادیاتور شوفاژ می‌کشم بالا و دست و پام رو بیشتر توی سینه‌م جمع می‌کنم، طوری که تمام بدنم روی لبه‌ی داخلی دیوار دور پنجره جا می‌گیره، بعد پرده‌ی پنجره رو که کنار زده بودم می‌ندازم و بین پرده و پنجره‌ طوری می‌شینم که اون من رو نبینه.الان پشت پرده‌ام، انگار که اصلاً نیستم.

لیموعمانی ها رو صبح زود باید با نوک چنگال سوراخ کنم و بذارمشون تو آب تا خیس بخوره. لوبیا نداریم… صبح بعد از اینکه سبزی سفارش دادم تا خوردشون کنه باید برم لوبیا بخرم. شایدم کنسرو بخرم و کنسرو لوبیا بریزم تو خورشت. گوشت تو فریزر داریم. به این فکر می‌کنم که می‌شه همه‌ی خریدا رو بدم به زن واحد روبرویی و بگم برامون قرمه سبزی بپزه. نه.

اون هنوز داره فندک می‌کشه. تصوّر می‌کنم که بعد از چند بار… بعد از اینکه فندکش روشن نمی‌شه با دست آزادش سیگار رو از وسط می‌گیره و از بین لباش برمی‌داره و آب دهنش رو قورت می‌ده و دوباره سیگار رو می‌ذاره لای لباش و کلافه دوباره فندک می‌کشه. این فندک لعنتی انگار روشن بشو نیست… هیچوقت انقدر دلم نمی‌خواسته یه فندک روشن بشه.

اصلاً دلم نمی‌خواد که بفهمه من بیدارم و پشت پنجره نشسته‌م. دلم نمی‌خواد فکر کنه قایم شدم. اصلاً دلم نمی‌خواد که من رو توی این حال ببینه. نمی‌خوام این سوال برایش پیش بیاد که آیا همه‌ی این ده شب رو من شب‌بیدار بودم یا چی.

از لای توری‌های پرده‌ی اتاق خواب می‌بینم که از توی اون اتاق بیرون می‌آد. هوا تاریکه و من اون رو تو پس زمینه‌ی سیاه پذیرایی و هاله هایی از مبل و میز نهارخوری با لباس سفیدش می‌بینم که از در بیرون می‌آد، سیگار به دست و توی دست دیگه‌ش با فندکی که جرقه می‌زنه به سمت آشپزخونه می‌ره.

توی این فکرم که برنج‌رو آبکش کنم یا کته. اصلاً دوپیمونه برنج رو می‌شه آبکش کرد یا نه. یا شاید برنج رو بریزم توی پلوپز، مثل همیشه. آره، پلوپز بهتره. به این فکر می‌کنم که صبح باید برنج رو پاک کنم، بریزمش توی یک جام و توش آب گرم و نمک بریزم، شاید بشه آبکشش کرد. شاید دوتا پیمانه بیشتر برنج بریزم.

اون در یخچال‌رو باز می‌کنه. باز سردم می‌شه. کتفم رو تکیه دادم به شیشه. دماغم رو می‌ذارم روی ساعدم. کاش به همین راحتی که من می‌تونم چشمام رو ببندم می‌شد همه‌جا رو تاریک کرد.

نور یخچال یک لحظه بدنش رو کامل روشن می‌کنه. با دستی که سیگار رو گرفته در یخچال‌رو باز نگه داشته.

توی یخچال چیزی نیست. توی این ده شب و ده روز هیچکس چیزی نخریده. باید فردا یخچال رو خوب پر کنم. باید سر راه از عابربانک پول بگیرم.

فندک رو می‌ذاره روی یخچال و دست می‌کنه از توی یخچال یک شیشه نوشابه رو برمی‌داره و ته مونده‌ش رو می‌خوره و شیشه‌ خالی‌ش رو می‌ذاره سر جای اولش و در یخچال رو می‌بنده،. دیگه نمی‌بینمش تا از آشپزخونه می‌آد بیرون. دنبال هر چیزی می‌گرده که بشه با اون یه سیگار روشن کرد. بی حوصله‌گی و کسلی کسی که نیمه شب از خواب بیدار شده، با چشای سوزان از خواب… انگار چیزی رو پیدا نمی‌کنه. چرا سیگارش رو نمی‌کنه تو سوراخ آبگرمکن.

می‌بینم که یکراست به سمت اتاق خوابمون می‌آد.

دیگه نگاش نمی‌کنم. چشمام رو به زور می‌بندم. پلک چشم چپم صدا دار داره می‌لرزه. الان چه وقت زدنِ پلکه آخه…

صدای کشیده شدن دمپایی‌های رو فرشی و نزدیک تر شدن صدا به اتاق رو می‌شنوم و هوایی که اون با خودش به سمت اتاق می‌آره و اینکه نهایتاً مثل روح می‌پیچه توی اتاق و من دیگه نگاش نمی‌کنم و خوب گوش می‌دم. صدای نفسش رو می‌شنوم که احتمالاً رفته سر کیف من و دنبال فندک من می‌گرده. صدای دسته کلیدم رو می‌شنوم… تصوّر می‌کنم که کمی خَـم شده، یک دستش رو داخل کیف کرده و لمس کنان سراغ فندک من رو از توی کیف می‌گیره. فندک توی کیف نیست. با خودش فکر می‌کنه لابد روی عسلی کنار تخت یا کنار متکاس. اونجام نیس. فندکم اینجاس، توی دستم، دلم می‌خواد پرده رو کنار بزنم و با یک فندک روشن عین زنی که توی فیلم رینگ از توی قاب تلوزیون بیرون می‌آد برم سمتش و سیگارش رو براش روشن کنم و باز به قاب پنجره برگردم. اما دلم نمی‌خواد. چون دلم نمی‌خواد که فکر کنه من همه‌ی این ده شب رو نخوابیدم. دلم نمی‌خواد فکر کنه برام مهم بوده. برام مهم نیست که همه‌ی این ده شب رو من نخوابیدم یا خوابیدم یا هرچی… برای من مهم اینه که اون فکر نکنه که من این ده شب رو احتمالاً بیدار بودم.

صدای بهم خوردن ملافه‌ها رو می‌شنوم، انگار که دیده باشه روی تخت اتاقمون کسی نیست، همه‌ی تخت را زیرو رو می‌کنه. صدام می‌کنه. روم رو بر می‌گردونم سمت اتاق. پرده تکون می‌خوره، نگاش به پنجره می‌افته و می‌آد سمتم.

می‌پرسه: بیداری؟

می‌گم : آره.

حس می‌کنم که باید حرفم رو ادامه بدهم. مثلاً بگم که ”چیزی می‌خوای؟ ”یا بگم که ”چیزی شده؟” اما نمی‌گم.

با صدای کسی که از خواب بیدار شده می‌گه: چرا اینجا نشستی؟

تو تاریکی به چشاش زل می‌زنم. زبونم قفل شده و نمی‌تونم هیچ حرفی بزنم

می‌پرسه: سردت نیست؟

فقط می‌تونم بگم : چی؟

پرده رو کنار می‌زنه. نور لامپ کوچه می‌زنه تو چشاش. چشاش رو تنگ می‌کنه و دستی که سیگار توی اون نیست رو از زیر زانوهام رد می‌کنه و دست دیگه‌ش رو که مشت کرده و سیگار توشه رو به سمت دهنش می‌بره ، سیگار رو می‌ذاره بین لب‌هاش بعد دست راستم رو روی شونه‌ی خودش می‌اندازه و کف دستش رو روی کتفام و من رو همونطور بلند می‌کنه. فندک رو حسابی توی مشت‌ام فشار می‌دم. من رو می‌ذاره روی تخت. عین آدمی که یه آدم فلج رو از جایی بلند می‌کنه و می‌بره بذاره رو تختش. توی این فاصله خشکم زده. واقعاً انگار فلج‌ام. توی این فاصله‌ای که از پشت پنجره بلندم کرده تا لحظه‌ای که می‌ذارتم روی تخت صورت و گردنم بنا می‌کنه به گرم شدن و گُر گرفتن. تا وقتی که از اتاق بیرون نرفته از سرمای چند لحظه‌ی پیش هیچ خبری نیست.

هفته‌ها بعد روی تخت دراز کشیدم. باز بی‌خوابی زده به سَـرم. روی سمت دست نخورده‌ی تخت دست می‌کشم. به گوشیم نگاه می‌کنم. چشمم می‌افته به اون عکسی که از کوچه گرفتم؛ به ماجرای اون شب… الان سه روزه که قهریم. نمی‌دونم این تکست رو که اونشب تو گوشیم تایپ کردم رو پاک کنم یا…

 

[پایان]

مهرماه 1394